شبی خواب دیدم ...
خواب دیدم در طول ساحل با پروردگارم قدم می زدم ...
سراسر آسمان صحنه هایی از زندگیم را نشان می داد . برای هر صحنه به دو ردیف ردپا روی شن توجه کردم ...
یکی به من تعلق داشت , دیگری به خداوند ...
وقتی آخرین صحنه در مقابلم نمایان شد باز به ردپاها نگریستم , فقط یک رد پا باقی مانده بود , همچنین متوجه شدم که این در بدترین و اندوه بارترین اوقات زندگیم اتفاق افتاده بود ...
مضطرب شدم و از پروردگارم پرسیدم :
« پروردکارا ! تو گفتی که از هنگامیکه من تصمیم گرفتم از تو پیروی کنم , تو تمام راه را با من گام خواهی برداشت اما من متوجه شدم که در طی سخت ترین اوقات زندگیم فقط یک رد پا وجود دارد . نمی فهمم , وقتی من به تو بیش تر احتیاج داشتم مرا ترک کردی !؟ »
پروردگار پاسخ داد :
« من تو را دوست دارم و هرگز رهایت نمی کنم . در دوران آزمون و رنج تو ,
وقتی که فقط یک رد پا می بینی , زمانی است که من تو را در آغوش می بردم . »
« مارگارت قیشبک پاورز »
|